Sunday, May 29, 2011

نوستالژی

دایی محمد وقتی بچه بود دو تا کتاب از یک سری انتشارات داشت به نامهای ًحسنی نگو یه دسته گلً و ًخروس نگو یه ساعتً . یادم هست که دایی محمد بر خلاف من که خیلی از کتابها خوب مراقبت میکردم اونها رو مورد لطف قرار میداد و این باعث شده بود من این دو تا کتاب رو به نحوی از دستش پنهان کنم. سالها بعد وقتی شهرزاد برای تمرین نمایش مهد کودک کتاب خروس نگو یک ساعت رو از مامانش خواسته بود و مامانش مستاصل از این که کتاب رو پیدا نکرده و شهرزاد هم خیلی ناراحت بود؛ اون کتاب رو بهش دادم. حالا خیلی سال بعد این پسر کوچولو از پشت تلفن کل داستان حسنی رو برام خوند و برای دومین بار خاطره این کتاب ها رو برام زنده کرد. مامانش میگه که خودش میدونه کجا باید ورق بزنه و ادامه شعر رو با صفحه جدید بخونه

توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه

Monday, May 23, 2011

مقصر کیه؟

تعداد پست های وب لاگ خیلی کم شده. مقصر من هستم که این ور دنیام یا کوروش که فول تایم سرش به انواع و اقسام سی دی های آموزشی و داستان گرمه. درسته که یار با وفایی هست و تقریبا هر روز به خاله مریم یه سری میزنه ولی بیشتر موارد خاله مریم نظاره گر روی ماه ایشون در حالی هست که دارند به بازی خودشون میرسند و انگار نه انگار که من هم هستم