دایی محمد وقتی بچه بود دو تا کتاب از یک سری انتشارات داشت به نامهای ًحسنی نگو یه دسته گلً و ًخروس نگو یه ساعتً . یادم هست که دایی محمد بر خلاف من که خیلی از کتابها خوب مراقبت میکردم اونها رو مورد لطف قرار میداد و این باعث شده بود من این دو تا کتاب رو به نحوی از دستش پنهان کنم. سالها بعد وقتی شهرزاد برای تمرین نمایش مهد کودک کتاب خروس نگو یک ساعت رو از مامانش خواسته بود و مامانش مستاصل از این که کتاب رو پیدا نکرده و شهرزاد هم خیلی ناراحت بود؛ اون کتاب رو بهش دادم. حالا خیلی سال بعد این پسر کوچولو از پشت تلفن کل داستان حسنی رو برام خوند و برای دومین بار خاطره این کتاب ها رو برام زنده کرد. مامانش میگه که خودش میدونه کجا باید ورق بزنه و ادامه شعر رو با صفحه جدید بخونه
توی ده شلمرود حسنی تک و تنها بود
موی بلند روی سیاه ناخن دراز واه واه واه