در يك حركت ناگهاني من و كوروش يه آژانس گرفتيم و بدون خبر دادن به خاله مژي ظهر كه از مطب برگشته بود رفتيم خونه اش. خاله مژي رو تخت دراز كشيده بود كه يه دفعه با صداي كوروش از جا پريد و ديد كه يه مهمون فسقلي داره تو اتاقش راه ميره و سخنراني ميكنه! ديگه خوب بعدشم كه معلومه چقدر خوش به حال كوروش شده مخصوصا وقتي مونديم تا شهرزاد هم اومد. خلاصه ما همه رو غافلگير كرديم
Tuesday, November 25, 2008
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment