Wednesday, July 29, 2009

اینم یه عکس




چند وقتیه وب لاگمون عکس نداشته. اینم پسر ما

بازم دور از هم

دوباره خاله مریم از پسر دور شده با این تفاوت که این دفعه اومده بار و بندیل جمع کنه بره خیلی دور. خدا میدونه چی میشه. پسر این روزها با اون چهار کلمه معروفش کلی پای تلفن دلبری میکنه. بالاخره موهاشم کوتاه کرده و حالا تا برگشتن خاله مریم جا میافته ومیتونیم بریم عکاسی. یکی از خاطره های خیلی خوب این دفعه پیاده روی دوتایی ما تو کوچه بود. قدم زنون تا سر کوچه رفتیم و پسر برای خودش رفت تو نونوایی و بربری محبوبش رو خرید. بعد رفت تو سوپر و کلی خرید کرد. پسرم تو محل سرشناسه .کسبه به اسم میشناسنش و خوراکی های مورد علاقه اش رو میدونند چیه. خلاصه کلی قدم زدیم و بربری با آب پرتقال خوردیم! و پسر اینقدر تا آخر شب شارژ بود و رقصید که من شک کردم نکنه ردبول به جای آب پرتقال خریدم! ولی اون شب شب خدا حافظی ما بود و الان من و پسرم از هم دوریم

Wednesday, July 15, 2009

یک دم کوچولوی مریض

من و کوروش رسما به هم چسبیدیم. دیگه حتی موقع حرکت هم پشت من رو میگیره و مثل یک دم دنبالم میاد. دیشب این دم کوچولو ناگهان مریض شده طوری که امروز آمپول خورده. نمیدونم از حمامی که با هم رفتیمه یا ازباد کولری که دائم باید بهش خوره. خلاصه حال خاله مریم خیلی گرفته شده. مخصوصا حالا که به وقت رفتنش هم نزدیک میشه. فکر کنم پسر چشم خورده. من خودم متهم ردیف اولم. آخه با این کارها و قیافه هاش مگه میشه چشمش نکرد؟ دیروز وقتی طبق معمول موقع برگشتن خونه مامانش رو برده پیاده روی خودش رو تو بوف مهمون کرده. ناغافل رفته تو و مثل یک مشتری متشخص رفتار کرده
پی نوشت: این روزها ابله مرغون خیلی شایع شده و خاله مریم هم که از این گل گل شدن بینهایت میترسه در حال فرار از جماعت دون دون. اگه این تب پسر ابله مرغون باشه خاله مریم به زودی خال خال میشه

Monday, July 13, 2009

اعتصاب غذا

چند وقتیه که آقا دیگه اون یک ذره غذایی رو هم که میخورد، قطع کرده. گه گداری اگر پای شعرهای پنگول (این پنگول رو من هم خیلی دوست دارم و مطمئنم از خاطرات به یاد موندنیه ما میشه) اگر یک لقمه نونی بخوره خیلی باعث خوشحالیه. امروز که داشت نون تافتون های معروف باب حسن رو میل میکرد، خواستم خلاقیت نشون بدم نونش رو زدم تو اب خورشت تا دلم خوش باشه که نون خالی نمی خوره. اول یک نگاهی به نونش کرد و رفت و بعد از چند ثانیه در حالی که به سر نونش اشاره میکرد با قیافه معترض برای تعویض اون برگشت پیشم! من هم که چاره ای جز تسلیم و شرمندگی از این بابت نداشتم

Saturday, July 11, 2009

اسپری

خوب کوروش هم مثل همه آدمها! از بعضی چیزها خوشش نمیاد. البته تعداد و نوعش با سایرین اندکی تفاوت داره. یکی از این چیزها اسپری کردنه. حالا از هر نوعش. دیروز که داشتم به موهای مامانش تافت میزدم اینقدر ناراحت بود که نگو. به گمانم طفلکی فکر میکنه به هر کسی اسپری بزنند مثل حشرات! از زندگی ساقط میشه. به این میگن یه طرفدار واقعی محیط زیست

Wednesday, July 8, 2009

یابوکا

صحبت کردن های کوروش کم کم داره برای ما معنی دار میشه. با زبون خودش خیلی چیزها میگه که ما خودمون تفسیر میکنیم. اگر به حرفهاش خوب گوش بدید خیلی از کلمه ها تکرار میشن که البته معنیشون رو فقط خودش میدونه! این وسط من موندم "یابوکا" یعنی چی؟ در جواب خیلی سوال ها این کلمه رو میگه. امیدوارم بد و بیراه نباشه

Wednesday, July 1, 2009

یک مکالمه طولانی

کوروش این روزها خیلی بلبل زبونی میکنه. البته به زبون خودش. امروز بعد از دو هفته که به علت پسرخاله کنکوری از خونه خاله مژی تبعید شده بود؛ رفته بود اونجا و ما همدیگر رو ندیدیم. شب که بهش تلفن کردم دقیقا ده دقیقه یک نفس سخنرانی کرد. کلی درد دل داشت این پسر! تمام لغت های معنی دارش رو هم به درخواست من تکرارکرد: ماماماما.....ابپر......آپ(خیلی تعدادش محدود و اندکه، مگه نه؟)به امید آینده